خیمه شب بازی به قلم مرجان فریدی
پارت ششم
زمان ارسال : ۷۵۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
از تاریکی بیرون آمد و با سری کج شده آرام گفت:
-میدونی...کارن امروز وقتی داشتم باز داشت میشدم یه چیزایی گفت...
با چشمانی گرد شده کمی به دیواره چسبیدم که ادامه داد:
-گفت با همین...اوم هرچند خودم حدس میزدم
گفت...خبرداشتی که تمام مدت دارن مثل موش آزمایشگاهی ازم استفاده
می کنن و تهش برم میگردونن به اون جا و هیچی نگفتی.
بغض کرده گفتم:
-بزار توضیح بدم...
روبه رویم ای