گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت هجده :
پلهها را دو تا یکی و تند، بالا رفت. پشت در اتاق، مکثی کرد و آهسته در زد.
- بفرمایید.
صدای شیدا را که شنید، دستگیره را فشرد و وارد شد. دخترک روی صندلی راک، کنار پنجرهی اتاقش نشسته بود. موهای قهوهای بافته شدهاش را از یک سمت روی شانه انداخته بود و لباس خواب ساتن بلند به رنگ آبی آسمانی تن داشت.
با دیدن پدرش، لبخند زد:
- سلام فرهادخان... امر میکردین من میاومدم خدمتتون.
عسل
21خوشحالم که سعید و شیدا دارن میرسن به هم اما برای فرهاد دلم می سوزه