پارت بیست :

باد‌ کم‌کم‌داشت‌ شبیه‌به طوفان‌می‌شد و هر‌لحظه قدرتش‌را بیشتر‌ می‌کرد‌ ساعت‌شش‌عصر بود دوباره‌ موج‌عابران‌ به خیابان‌ها شروع‌شده بود.

رستا‌ در اتاق‌خودش مشغول‌ مرور دروسش بود و امیر‌علی آماده‌می‌شد که مغازه‌اش را بعد‌از چند روز‌تعطیلی‌ باز‌کند ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.