پارت سوم

زمان ارسال : ۶۸۶ روز پیش

به بهشت زهرا رسیدیم. وسایل را از روی صندلی عقب برداشتم و همراه خانجون سمت قطعه‌ای که پدرم و مهین دفن بودند، راه افتادیم.

- ببخشید خانجون... اذیت شدین تو این گرما!

خانجون آهسته قدم بر می‌داشت. یک دستش ظرف حلوا و با دست دیگر چادرش را گرف ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید