خاموشی آوا - VIP به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت ده
زمان ارسال : ۹۱۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
سمت اسبش رفت و همانطور که افسار را از درخت آزاد میکرد با خود غرولند کرد:
- مرتیکه هیزِ الدنگ، حیا نمیکنه... جلو چشم من، زنش... چشم دوخته به تو! پوفیوز.
با قهر افسار را کشید و از محوطهی عمارت بیرون رفتند. حینی که آوا پا در رکاب گذاشت و بر اسب سوار میشد، علی با لحنی تند خطاب کرد:
- آوا هیچوقت نبینم تنها اومدی اینجا فهمیدی؟
آوا با صدایی آهسته جواب داد:« چشم داداش»
شور و اش
نفسم
00بیچاره آوا...ازاون بیچاره تر رعنا. 😔