پارت ده

زمان ارسال : ۹۱۹ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه

سمت اسبش رفت و همانطور که افسار را از درخت آزاد می‌کرد با خود غرولند کرد:
- مرتیکه هیزِ الدنگ، حیا نمی‌کنه... جلو چشم من، زنش... چشم دوخته به تو! پوفیوز.
با قهر افسار را کشید و از محوطه‌ی عمارت بیرون رفتند. حینی که آوا پا در رکاب گذاشت و بر اسب سوار می‌شد، علی با لحنی تند خطاب کرد:
- آوا هیچوقت نبینم تنها اومدی اینجا فهمیدی؟
آوا با صدایی آهسته جواب داد:« چشم داداش»
شور و اش

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نفسم

    00

    بیچاره آوا...ازاون بیچاره تر رعنا. 😔

    ۳ سال پیش
  • فاطمه

    00

    ای جانم بهادر چقدر خوبه😍فقط اونجا که گفت پا پس نمی کشیدم اما به زور هم عقدت نمی کردم...کاش آوا بی خیال شهاب بشه اینم خیلی خوبه

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.