خاموشی آوا - VIP به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهارم
زمان ارسال : ۹۶۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
***
آفتاب رو به غروب میرفت اما از گرمای هوا چیزی نکاسته بود. دانههای عرق از پیشانی و تیر کمر سُر میخورد و میغلتید. هوا شرجی و نفسکشیدن را هم سخت کرده بود. علی از ماشین جانیار پیاده شد. دستی میان موهای خوش حالتش کشید و با لبخند پرسید:
- امری ندارین جانیارخان؟
جانیار سر تکان داد و گفت:
- نه، برو به سلامت.
علی بعد از ده روز از تهران برگشته بود؛ خسته و دلتنگ برای خانه و ا
zahra zahra
۳۷ ساله 00عالیه نگارخانم پنجه طلای خودمی 🥰🥰🥰😘😘😘