پارت چهارم :

***
آفتاب رو به غروب می‌رفت اما از گرمای هوا چیزی نکاسته بود. دانه‌های عرق از پیشانی و تیر کمر سُر می‌خورد و می‌غلتید. هوا شرجی و نفس‌کشیدن را هم سخت کرده بود. علی از ماشین جانیار پیاده شد. دستی میان موهای خوش حالتش کشید و با لبخند پرسید:
- امری ندارین جانیارخان؟
جان

رمان فوق در دست چاپ است و دیگر امکان مطالعه آن وجود ندارد

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۹۹۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • zahra zahra

    ۳۷ ساله 00

    عالیه نگارخانم پنجه طلای خودمی 🥰🥰🥰😘😘😘

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.