پارت هفتاد و سوم :

مهراد بدو بدو اومد تو و با دیدن داوود که پلیسا داشتن میبردنش همونطور که دهنش باز مونده بود گفت :

_ حاجی برررگام این خودش لشکر تک نفره است.

دستمو به دیوار گرفتم و خواستم بلند شم با عجله اومد کنارم و کمکم کرد؛ ترسیده گفت :

_ یا خدا ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.