پشت چراغ قرمز (جلد دوم) به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و یکم :
دستمو گذاشتم رو میز و کمی از قهوه ام خوردم با اخم بهش نگاه کردم. چرا به فکر خودم نرسید؟ حس می کنم منم دارم کم کم حافظه و عقلو همه چیمو از دست میدم.
نگاهمو که دید گفت :
_ هوم؟
سرمو تکون دادم و با مکث گفتم :
_ میرم که.. بری ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
بهار
00عالی. تو همه ی رمانا یکی باید فراموشی بگیره اصن نگیره نمیشه. ولی برام سواله تیر نوردن چه ربطی به از دست دادن حافظه داره؟؟ 😐😐