زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و دوم
زمان ارسال : ۸۸۸ روز پیش
دستم و ذهنم قفل کرد.
هیچ کلمهای نداشتم از آن جمله بسازم و تحویلش دهم.
- زبونت بند اومد؟
بند آمده بود، جوابی برایش نداشتم؛ نفس عمیقی کشیدم تا بر خودگ مسلط شوم.
- میذارمش پای خوشحالیت.
من از حرف زدن با او هر بار بیشتر از قبل استرس میگرفتم.
او خود مرگ بود، هیچ حس زندگی در صدای دیجیتالیاش جریان نداشت.
- کسی و دیدی از دیدنت خوشحال بشه؟
خندید...
لرزش دسته
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
S
20به مولا کم بود نویسنده عزیز کاش یکم بیشترش کنی🙏🏻لطفا😥