زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت نود و هشتم
زمان ارسال : ۹۰۵ روز پیش
وارد آشپزخانه شدم و قهوه ساز را روشن کردم.
اصلا از این کار خوشم نمیآمد اما باید قدم قدم نزدیکش میشدم و تنها راهش همین بود.
حواسم کاملا جمع آن بیرون بود و میدانستم که داشت چه میکرد.
قهوه بالاخره آماده شد، از آن انتظار بدم میآمد، برای همه چیز!
صدای قدمهایش را شنیدم، نزدیک و نزدیکتر میشد.
دو ماگ را از کابینت بیرون آوردم و در هر دویشان قهوه ریختم.
وقتی احساس
الما
71ایوان عزیزم گلم عشقم دیوونه من بیشور من اگه با احساسات این بچه بازی کنی شیرمو حلالت نمیکنم😌🤗🤭😁