توپاز آبی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شانزده :
هر قدم را با ترس و وحشت برمیداشت و نگاهش اطراف را میپایید تا مبادا نریمان، شاپور یا عمو حسن از راه برسند و او را ببینند. با هر وزش باد، شلیته میان ساق پایش میپیچید و پر روسریاش در هوا میرقصید. خنجر را به زیر آستین محکم در دست گرفته و چون آهوی ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
زهرا
00خسته نباشی نویسنده جون چرا فکر میکنم داستان اردشیر به آقا بزرگ ربت داره چون خیلی احساسی شده برا همین فک میکنم داستان جیران اردشیر داستان آقا بزرگ