ماه قلب من به قلم فاطمه سیاوشی
پارت بیست و هشتم :
چیزی به محرم نمانده بود با کاوه برای خرید لباس مشکی بیرون رفتیم. روزهای خوبی رو سپری می-کردم حتی خوشبخت ترین زن دنیا بودم. کاوه همیشه هوایم را داشت، هر شب هر سه با هم قدم می زدیم و بیخیال دنیا ساعت ها می خندیدیم. زهرا خانوم هر هفته مرا به خانه اش دعوت می کرد و مثل دختر خودش قربان ص
سیتا
۲۰ ساله 72رمان رو دور تند افتاده همین جور داره میره