بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت هشتم :
با صدای قدمهایی، نفسم گرفت و ناخودآگاه گریهام بند آمد. دست ساتیار روی دهانم نشست و من را عقبتر کشید؛ تا جایی که هر دو در تاریکی محض، بین بوتهها فرو رفتیم.
صدای قدمها نزدیکتر شدند، تا این که شخصی وارد کوچه شد و در حالی که صدای لَخ- لَخ کر ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما