پارت سوم

زمان ارسال : ۱۱۶۴ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه

ولی اون مرد خیلی ریلکس بود.
خیلی هم خوش رو و خوش برخورد بود.
دستی به پشتم زد و گفت:
بفرما اینم از ماشینت. با خیال راحت سوار شو برو.
ولی نرفتم و گفتم:
ببخشید شما کی هستین؟ اینجا که کسی نبود.
با همون لبخند قشنگش گفت:
تو فکر کن یه ناجی. سوار ماشینت شو برو سرکار.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • بهسا

    ۱۴ ساله 00

    من خودم ۴ سال کنار حرم حضرت زینب زندگی کردم خیلی خوبه

    ۳ سال پیش
  • میم

    30

    سلام نویسنده جان ممنون بابت داستان زیباتون که ۳پارت گذاشتید روزهای دیگه هم همینطوره یانه؟،؟؟

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.