زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت شصت و چهارم
زمان ارسال : ۹۳۳ روز پیش
مات میمانم؛ غم از نگاهش فوران میکند.
با آن کودکیاش نگران است...
قلبم انگار مچاله میشود و من میمانم که چه بگویم؛ چه بگویم که دل کوچکش آرام بگیرد و کمی مطمئن شود.
کوتاهیهایم مانند پتک در سرم کوبیده میشود و من فکر میکنم که نباید خیلی وقتها کارم را به ونسا ترجیح میدادم.
آنابت خوب است، شکی ندارم.
مادر نیست اما گاهی واقعا در نبودم برای ونسا مادری میکند.
ونسا
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Dayana
20حس میکنم این پارت بیخود نبود و واقعا قراره اتفاقی واسه لاریسا و استفان بیفته اما امیدوارم اینطور نباشه😢 عجیبه که لاریسا رو به اندازه ایوان دوستش دارم؟