بی محابا به قلم فاطمه عبدالله زاده
پارت بیست و چهارم :
از تصورش هم اشک توی چشمهام جمع شد و قلبم به درد اومد.
دستم و محکم جلوی دهنم گرفتم و با نگاهی که بیشتر از انزجار ترحمآمیز بود، بهش خیره شدم.
چه دردی کشیده بود؟!...
شاید هم تقصیر من بود.
احساس وحشتناکی که تموم وجودم رو در ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Azin
۱۷ ساله 160وای خدا آخه آدم چقدر میتونه بد باشه با این ک نمیشناسمش ولی ازش میترسم یعنی واقعاً قاتله😐😟چجوری رها 6 سال باهاش زندگی کرده لعنت ب آراد و آرمان ایشالا هر دوشون بمیرن واقعاً دلم برای رها سوخت🥺😕