افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت شصت و دوم :
صبح روز بعد از روستا خارج شدیم و بعد از گذشت چند روز که به سوی گپار راه افتاده بودیم، توانستم دیوارهای بزرگ شهر را از دور ببینم. هرچه به گپار نزدیکتر میشدیم، به اضطراب من نیز افزوده میشد. اصلا نتوانسته بودم هیچ راهی برای فرار پیدا کنم. شیشم از من ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
فاطمه
220آه وقتی دیدم زریر اومد آهی بی اختیار از دهانم بیرون جست❤💛🧡