پارت شصت و سوم :

وحشت مانند ماری به دست وپایم پیچید و تمام تنم را در برگرفت. زریر مقابلم ایستاده بود و دیگر ادا درآوردن معنا نداشت. چیزی که از آن هراس داشتم سررسیده بود. در دل با خود نجوا کردم« آخر هم نتوانستم پدرم را از زندان برهانم.»


شیشم به آن‌سوی راه ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.