افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت شصت و سوم :
وحشت مانند ماری به دست وپایم پیچید و تمام تنم را در برگرفت. زریر مقابلم ایستاده بود و دیگر ادا درآوردن معنا نداشت. چیزی که از آن هراس داشتم سررسیده بود. در دل با خود نجوا کردم« آخر هم نتوانستم پدرم را از زندان برهانم.»
شیشم به آنسوی راه ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Somi
00قشنگترین پارت😍😍😍