افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت شصت و یکم :
شیشم خواست بلند شود. زخمهای بدنش در حال خوب شدن بود اما از نظر روحی گاندروج او را ناتوان کرده بود. ردایش را روی شانهاش انداختم و با گرفتن بازویش کمکش کردم سر پا بایستد. گفت:- فردا من هم با تو به گپار میآیم.
با نگرانی گفتم:- مگر نباید ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Somi
00وای چه پارت هیجانی 😍😍و استرس آوری خدا کنه درمنه بتونه فرار کنه 😢😢😢