افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت سی و هشتم :
مادر دست گیلا را گرفت و او را بالا کشید. رو به من گفت:- سوار شو درمنه.
بی معطلی در ارابه جای گرفتم. تمام اسبها حتی اسب پدر را هم به ارابهها بسته بودند. تمام خواهر و برادرهایم خود را در پناه مادر مخفی کرده بودند. بقیهی خدمتکارها هم هرک ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
اریل
30مدتی نبودم نظر بدما😂افره تیکه تیکه بشی همه بگن الهی دختریکیه پرووو با خونسردی نشسته زخمشو میبنده حتی با اینکه داداششه ولی جون این همه ادم تازه مگه دیگه ابتین اون ابتین نیست بیشعوررررر