پارت هفتاد و هفتم :



لبخند‌ مهربونی نثارم کرد و فورا پشت سرم از اتوبوس پیاده شد و درحالی که از چادرم می‌گرفت و تند به سمت خروجی ترمینال می‌برد زمزمه کرد: پس بدو بریم اول ناهار بخوریم!

چیزی نگفتم و فقط همراهی‌اش کردم که برعکس دفعه قبلی که تو پارک بهم س ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.