افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت نوزده :
حرفهایش در مورد در امان بودن پدرم، به من آرامش میداد. با چشمانی سرشار از تحسین و ستایش به او خیره شده بودم. افکار و هوش و حتی خواستههایش اصلا شبیه به بقیهی بردهها نبود. از طرز نگاهم با تعجب خودش را برانداز کرد و پرسید:- چرا اینگونه خیرهام شدها ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
دِ آخه به تو چه
00آقا این شیشم چرا انقدر خفنه ولی تو رمان نمیاریش...یه عالمه قسمته از اول رمان منتظرشم یه پارت قبل یه اشاره ای بهش کردی که زیر تخت درمنه رو گرفت ولی الان انگار نه انگار