افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت هفده :
مادر کمی پهلویم نشست و وقتی فکر کرد که به خواب رفتهام به آرامی از کنارم بلند شد و درِ اتاق را روی هم انداخت. شنیدم که با کسی در حال پچ پچ کردن است. چشمانم را نیمه باز کردم و با حواسی جمع گوش دادم. پدر را نمیدیدم اما لباسهایش از گوشهی در پیدا بود. ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
آهوو
۱۶ ساله 16نمی دونم چرا ولی دوست دارم درمنه با زادان ازواج کنه شاید هوم هم از خاندلن سلطنتی باشه...ولی فکر کنم هوم برعکس چیزای که بع عموش گفت حس خوبی به زادان نداره نویسندا جون لطفا عکس زادان وآفره و آبتین و پدر