افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت پنجم :
با کمترین سرو صدا خم شده و به سمت زیرزمین دویدم. زمان ناهار شده و حیاط خالی از خدمتکاران بود. بیشترشان در مَطبَخ بودند اما امکان داشت هر لحظه یک نفر رد شود و من را ببیند. از پله ها پایین میرفتم که صدای آفره را از پشت سرم شنیدم:- اینجایی؟ دنبالت می ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
گلی
۲۱ ساله 10سلامم من تازه این رمان شروع کردم قسمت پنج هستم الان ....عالیه ممنون بابت سبک جذابت نویسنده جان با آدم کاری می کنی یه ثانیه هم از دست نده... همش دلم میخواد دنبال کنم رمان رو ...خداقوت💋💋❤️