فرار از سنت - VIP به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت یازده
زمان ارسال : ۱۲۳۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
از درب خانهی کمیل که بیرون رفتند؛ نگاه نینای متوجه همان پسر جوان شد که کنار درخت ایستاده و با ارتیاب نگاهشان میکند. ابرو در هم کشید و اخمآلود نگاه تندی به او انداخت. با خداحافظی از کمیل سوار ماشین شد.
کمی که دور شدند، نینای سمت امین چرخید و معترضانه گفت:
- خب... حالا بگو که چرا فالگوش وایساده بودی؟ خیلی ناراحت شدم!
امین با خونسردی نگاهش به روبرو بود و لب زد:
- میخواستم بشن
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
M
10چه بلایی سر ایمان اومده! مهگل کیه؟! هووف چقد معما داره این رمان
۳ سال پیشدریا
00اونو که اول داستان توضیح داد که داداشش عاشق یه دختر رعیت شده و کلی باهاش مخالفت کرده و اذیتش کرده حالا خودش با یه رعیت ازدواج کرده
۳ سال پیشJB
00چرا ارباب میخواد هر وقت مطمئن شد نینای دوسش داره بهش قضیه ی ایمانو بگه؟ 🤔 نینای همینجوریشم داره ادعا میکنه عاشق امین نمیشه😂
۳ سال پیشدریا
00واوو خیلی خوشم اومد از حرف رک و بی***نینای رسما تو چشمای امین نگاه کرد و گفت: چرا باید ادای یک عاشق احمقو در بیارم؟؟!
۳ سال پیشS...
10مه گل کیه دیگهه😫 یعنی زنشه؟🤔
۳ سال پیش
عالیه
00خوبه