پارت سی و چهارم :



به جز چشم غره حرکت دیگه‌ای نکردم و به اون‌ها چشم دوختم که مامان آرمان هم متقابلا لبخند زوری زد و همون‌طور که دست مامان معراج رو توی دستش می‌گرفت زمزمه کرد: نیاز جان انقدر برای من عزیزه که حد نداره؛ شما خیلی خوش شانسید که همچین عروسی نصی ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.