پارت بیست و هشتم

زمان ارسال : ۱۰۵۵ روز پیش

با ورود شیرین به سالن، نگاه از ستاره برداشت. سینی کوچکی حاوی دو استکان چای داغ، ظرفی از آبنبات و کشمش در دست داشت. سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و گفت:

- دامادم بهم گفت چی به روزتون اومده! خدا نگذره ازشون. باز خوبه رجب به خودش جرأت داده واستو ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید