پارت بیست و ششم

زمان ارسال : ۱۰۵۸ روز پیش

هر دو بی‌حرکت مانده بودند و مرد شرور تشر زد:

- گوشیاتون رو بندازید بیاد، یالا! 

نیما دست‌هایش را بالا برد و گفت:

- گوشی ندارم، بیا بگرد! گوشیم تو جیب کتم بود که تو چایخونه جا موند.

مرد با عصبانیت جلو رفت، جیب‌‌هایش را گشت و خب ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید