پارت پانزده

زمان ارسال : ۱۰۷۲ روز پیش

 لحظه‌ای از رفتن هستی نمی‌گذشت که نیما به قصد صحبت با نیکزاد از اتاق بیرون رفت. ستاره را مقابل میز منشی دید. ابروهایش در هم رفت و با اخم ظریفی پرسشگر نگاهش کرد که دخترک فورا گفت:

- کتابم رو تو اتاق جا گذاشتم، اومدم که بردارم.

نگاهش را دزد ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید