کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت چهل و ششم :
قشنگ حس میکردم که همه زل زدن به من. رسماً تبدیل شده بودم به یه جوک!
_بابام نگفت چرا دعاها جواب نداده؟!
_نه،چون جواب داده!
_یعنی چی؟!
دستمو از رو پیشونیم برداشتم و صاف نشستم.
سیاوش گفت:
_مگه نشنیدین؟ گفتم پشت پنجره و روی سقف! دست کم دیگه نمیتونن بیان داخل خونه!
_عجب! دم محسن گرم!
نذاشتم خوشحالی پیام خیلی طولانی بشه و بلافاصله گفتم:
_ولی بعید میدونم جواب داده
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
نیلا رز
20در یک کلام قلمت محشره دختر،محشر،کسی مثل خودت ندیدم که این ژانر به خوبی بتونه پرورش بده و بنویسه🤌🏻با اینکه هنوز خیلی از رمان نگذشته ولی واقعا محشره،ببخشید که نظر نمی ذارم واقعا نمیرسم بیام رمانوبخونم