بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت شصت و هفتم
زمان ارسال : ۱۲۹ روز پیش
"زود برمیگردم" ی کنار گوشش گفت و با دست کشیدن روی پای او، همراه رها شد. در حال نزدیک شدن به جایگاه، نگاهش روی موزیسینهای جوانی که رها جمع کرده بود، چرخید. همگی همسن و سال رها بودند و اکثرا گیتاری توی آغوششان بود. یکنفر هم پشت پیانو نشسته بود. پسر جوانی شاید کوچکتر از رها با ویلون میان گیتاریستها ایستاده بود. با حرفهای رها فهمید روی چه موزیکهایی هماهنگ شدهاند.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.