بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت شصت و یکم
زمان ارسال : ۱۹۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
از مغازه که بیرون آمدند، سمت پاساژی رفت و شیدانه را دنبال خود کشید. در حال نگاه کردن ویترین مغازهها بودند که پسری صدایش کرد:
-شیدا. خودتی؟
سمت صدا برگشت. پسری بلندقد و استخوانی مقابلش ایستاده بود. کلاهِ روی سرش سایهای روی صورتش داشت که شناختش را سخت کرده بود. چشمهایش را جمع کرد برای بهتر دیدن او. خودش بود! علیرضا. چقدر عوض شده بود با پسری که پنج سال قبل میشن