تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت نوزده
زمان ارسال : ۲۵۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 19 دقیقه
***
با اینکه، شب گذشته تقریبا خواب عمیقی داشتم، اما خسته بودم!
مغزم درد میکرد، چشمانم درد میکرد، پاهایم درد میکرد، دستانم درد میکرد، موهایم، گونههایم، پلکهایم و تمام آنچه را که تو نوازش نکرده بودی، درد میکرد!
او که بعد از یک تیپ حسابی از خانه بیرون زد، من هم با سادهترین حالت ممکن پس از خو*ردن یک لیوان شیر، از خانه بیرون زدم.
غریبه شدهای مرد من، دیگر اهل اینجا