ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت بیست و چهارم
زمان ارسال : ۱۹۷ روز پیش
یعنی دیگه نمیشد با فرهود برم اسکی...
دیگه مامان بهم گیر نمیداد گوشت بخورم...
بابا راه به راه بهم نمیگفت برو پیگیر ممنوع الکاریت شو...
بعضی از آدما موقعی که تیپمو میدیدن چپ، چپ نگاهم نمیکردن!
دیگه نمیشد سر کار با مراجعین دروغگو دعوا کنم و بعد بازخواست شم.
آره میدونم فقط یه روانی دلش برای همچین چیزایی تنگ میشه و متاسفانه من همون روانی بودم.
تصمیم گرفتم این روز آخر
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۱۹ ساله 00عالییییی خیلی ممنون حانیا جونم ❤️❤️❤️