ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت بیست و پنجم
زمان ارسال : ۱۹۳ روز پیش
سرمو پایین انداختم و به بطری نگاه کردم :
- حق میدم نگران باشی، آخه من برم تو میخوای بدون من چیکار کنی؟
خنده ای کرد و صندلی روبه رومو عقب کشید و روش نشست
- هه! بشین بینیم بابااا... این پرونده جدیدی که افتاده دستم اگه خوب پیش بره یه ترفیع گُنده میگیرم به همتون مخصوصا تو ثابت بشه که این کاره ام.
- منظورت همون رستورانه است؟
- هوم.
- مدرکی چیزی هم پیدا کردی؟
- نه هنوز ول
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00اوه اوه گوشواره نازنینش رو گممم کردههه😈وایییی حالا فرهود پیداش کنه که سریع میفهمه 🙃