ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت بیست و پنجم :
سرمو پایین انداختم و به بطری نگاه کردم :
- حق میدم نگران باشی، آخه من برم تو میخوای بدون من چیکار کنی؟
خنده ای کرد و صندلی روبه رومو عقب کشید و روش نشست
- هه! بشین بینیم بابااا... این پرونده جدیدی که افتاده دستم اگه خوب پیش بره یه ترفیع گُنده میگیرم به همتون مخصوصا تو ثابت بشه که این کاره ام.
- منظورت همون رستورانه است؟
- هوم.
- مدرکی چیزی هم پیدا کردی؟
- نه هنوز ول
مطالعهی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۱۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00اوه اوه گوشواره نازنینش رو گممم کردههه😈وایییی حالا فرهود پیداش کنه که سریع میفهمه 🙃