پارت چهل و هفتم :

تمام نگاه محمد چنان بود که انگار با قلبی مملو از عشق دارد با خودش ستیز می کند.خسته به نظر می رسید. مستاصل گفت:
_یعنی چی این رفتار سوگل؟
_ میگم خودم پیدا کردم نیازی به کمک نبود.
مادرم در حالی که با چشمان بهت زده هر دوی ما را می ‌نگریست آرام مداخله کرد:
_مادر خودم گفتم یه قدمی بزنیم ،مغازه دار هم بهمون آدرس داد ،همین که ازش سبزی خریدیم ...
محمد داشت آرام می شد که با عصبانیت آب

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۱۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • رزا

    00

    اخ که دلم برا محمد کبابه 😥

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.