سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت چهل و ششم :
فردای آن روز با مادرم شروع به گشتن کردیم ،باید یک مدرسه مخصوص ایمان پیدا می کردیم،اصلا امیدوار نبودم با انتقالی ام موافقت شود ،منتظر بودم همین یک ترم بگذرد و بعد از مادرم بخواهم ،خانه ی تهران را اجاره بدهیم و چند سالی در همین جا بمانیم تا درس من تمام شود.
همانطور که با مادرم در خیابان قدم می زدیم ،همه ی افکارم را برایش بازگو کردم ،مادر بی اعتنا روی برگرداند و به مغازه ی میوه فروشی خیر
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۱۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.