سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت چهل و هفتم :
تمام نگاه محمد چنان بود که انگار با قلبی مملو از عشق دارد با خودش ستیز می کند.خسته به نظر می رسید. مستاصل گفت:
_یعنی چی این رفتار سوگل؟
_ میگم خودم پیدا کردم نیازی به کمک نبود.
مادرم در حالی که با چشمان بهت زده هر دوی ما را می نگریست آرام مداخله کرد:
_مادر خودم گفتم یه قدمی بزنیم ،مغازه دار هم بهمون آدرس داد ،همین که ازش سبزی خریدیم ...
محمد داشت آرام می شد که با عصبانیت آب
رزا
00اخ که دلم برا محمد کبابه 😥