سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت چهل و پنجم :
همانطور که روی برگ های نارنجی و زرد راه می رفتیم ،صدای خش خش برگها حس همدردی را در من بیشتر می کرد ،احساس اینکه درونم همان قدر خزان زده است .
خوب می دانستم که منظور محمد گلدان نیست .لرزی به تنم افتاده بود بر اثر بی خوابی ،سردرد داشتم ،واقعا نمی دانستم چه جوابی به محمد بدهم ،نگاهم بی هوا روی محمد افتاد که داشت مستقیم نگاهم می کرد:
_ ببخشید محمد اما نه نمیشه ...
محمد سری به علامت ت
مطالعهی این پارت حدودا ۱ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۱۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.