پیانولا به قلم مرجان فریدی
پارت سی و دوم :
کمی بعد حسن آقا ماشین را پارکمیکرد ومن پیاده به سمت آشپزخانه میرفتم.
با شنیدن صدای تلفن حرف زدن راحیل، قدم هایم را کندی برداشتم.
_من این قبرستون گیر کردم میفهمی!؟بهت میگم اگه داداشم بفهمه میکشتم!
به آرامی در را گشودم و به شانه های ظریفش که گویا زیر فشار غم و غصه اش خم شده بودند زل زدم
ناگهان شروع کرد به انگلیسی حرف زدن
_چی!؟ تو درباره من چی فکر کردی؟ من…
کمی ا
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۱۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Saniya
80حس میکنم تاریخ دوباره داره تکرار میشه...عجیب یاد ایسو و رها افتادم کاش سرنوشت اینا اینطوری نشه