حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت سی و هشتم
زمان ارسال : ۲۰۲ روز پیش
حامی مظلوم نمایانه و بغ کرده، سر خم کرد. زیر چشمی و شیطنت بار او را پایید و لب زد: چه بد! خیلی دلم می خواست بگی هستی.
ساناز چنگال در جوجۀ سرد فرو برد. برای دک کردن حامی و نجات از تپش قلب سرخودش پرسید: نمی خوای بری پیش مهمونات؟ اونا به خاطر تو اومدن.
_ من بهونۀ مهمونیم. هر کی سرش به کار و بحث خودش گرمه.
_ لابد سرگرمیه تواَم تا آخر شب نشستن ور دل منه؟
حامی بی اختیار قهقهه زد. صورت س
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.