به چشم هایم نگاه کن، آن گاه دروغ بگو! به قلم معجزه شرقی
پارت بیست و نهم
زمان ارسال : ۲۷۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
چیزی بر سرم، بر روحم، بر کل وجودم آوار شده بود. مدام یک حرف در ذهنم تکرار میشد" ایوب که آدم نکشته، برادرش کشته بفهم خاطره".
من چرا نمیفهمیدم...
_ پیاده شو!
سر جایم یخ زده بودم، حداد در را برایم باز کرد:
_ سوار شو. برو هر ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما