اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت صد و چهل و نهم
زمان ارسال : ۱۸۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
روزها از پی هم رفته بود و امشب همان مرد بیجنم نشسته بود و به محکم بودن نصیحتش میکرد. انگار ساعت مکافات رحمت رسیده بود. همان دم که فرزند آدم را مقابل اعمالش قرار میدهند و از شدت شرم نمیتواند سر بلند و در چشم بقیه نگاه کند. رحمت از چشمان یعقوب شرم داشت. بیم داشت نگاهش کند و تهماندهی غرورش بریزد و رسوا شود. امشب یعقوب یک سروگردن بالاتر از او ایستاده بود. پناه دختر لایعقل و بیمارش
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.