اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت نود و نهم :
عصمت با چندتا نایلون بزرگ از پله های ورودی پاساژ سرازیر بود و با چشم دنبال دریا می گشت. روزبه نگران حال وخیم دریا بود و ناگزیر از رفتن. دریا خم شد. فشاری به قفسه ی سینه اش وارد کرد و یک قطره اشک مقابل پایش روی زمین چکید. عصمت از فاصله ی چند متری دریا را پیدا کرد و متعجب ابرو درهم کشید. روزبه به سرعت بلند شد. همانطور که نگاهش به عصمت بود با احتیاط نجوا کرد.
_ صاحب خونه ات داره میاد. یادت ن
اسرا
00یه لجظه دریاخون دماغ شدیاچی؟ممنون مریم خانم😘💞