آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت پانزده
زمان ارسال : ۲۰۰ روز پیش
از کافه که خارج شد در کنار هم به طرف هتل قدم برداشتیم.
در تمام طول مسیر دیگه با همدیگه یک کلمه هم حرف نزدیم.
وقتی که جلوی در آسانسور از همدیگه جدا شدیم و قرار گذاشتیم چه ساعتی به خونه باریش بریم هر کسی به طرف اتاقش رفت.
در رو که پشت سرم بستم نفس عمیقی کشیدم و بعد از تعویض لباس هام روی تخت دراز کشیدم.
همه چیز داشت به طرز عجیب و غریبی خوب پیش میرفت اما من دلم با معز نبود.
از
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.