سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت چهل و دوم :
با همان بغض سری به نشانه تایید تکان دادم و از جا بلند شدم .تا به اتاق برسیم نصف جان شدم ،محمد آرام قدم بر می داشت تا من به او برسم ،وقتی ایمان را روی تخت دیدم ،دلم آرام گرفت ،زیر سرم آرام خوابیده بود و صحیح و سالم به نظر می رسید،همانطور تپل و بامزه .زیر لب خدا را شکر کردم.از تصور اتفاقاتی که می توانست بیافتد قالب تهی کردم و حالا می توانستم شکه و مبهوت نگاهش کنم ،خدا دوباره ایمان را به ما ب
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.