تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت چهارده
زمان ارسال : ۲۸۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 9 دقیقه
***
در را که باز کردم، شهلا با یک شب بخیر آرام به اتاقش رفت و من هم بی توجه به احسان، راه اتاق را پیش گرفتم و لباسهایم را تعویض کردم.
دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد و در همان حین گفت:
- امشب چادر نپوشیدی!
انگار خودم خبر نداشتم که میگفت. دستمال مرطوب را محکم تر به صورتم کشیدم.
- خب؟
برای اینکه حرص مرا درآورد گفت:
- هیچی، ولی فکر کنم این شهلا خوب روت تأثیر گذ