ساریژ به قلم اکرم رشیدی (آناهیل)
پارت چهل و پنجم :
خندهکنان برای سامی دست تکان داد و به خانه رفت، در حال باز کردن بند کفشش بود که هدی در حال رد شدن به بازویش زد و ادایش را در آورد.
_ فکر کنم عاشق شده... چرا گفتی؟ اون سادهست باور میکنه طفلی...
روجا ایستاد و متفکرانه به او که حالا روی پله نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود، زل زد:
_ هدی چرا این بازی رو تموم نمیکنی؟ تو که میدونی اون قصدش ازدواجه و داره رویابافی میکنه، چرا وق
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۸ ساعت پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.