گیلدا به قلم مرضیه اخوان نژاد
پارت شصت و نهم :
بالاخره همگی اتاق را خالی کردند. فقط مامان ماند. روی صندلیِ کنار تختِ بیمار نشست و درحالیکه کنجکاوی در چهرهاش بیداد میکرد، گفت:
-قربونت برم واسهم میگی چه اتفاقی افتاد؟ این پلیسه که انگار به دهنش قفل زدن لام تا کام صحبت نمیکنه. تو بگو ببینم قضیه چیه؟
حوصلهی حرف زدن را نداشتم. شرحِ اتفاقات پیش آمده فقط حالم را میگرفت. بار اولی که برای سرگرد کیانی گفتم هم عصبیام کرد. دی
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.