گیلدا به قلم مرضیه اخوان نژاد
پارت شصت و هشتم :
شاید اگر قبلاً بابا این حرفها را میزد، من وحشت میکردم. چون بازگشتم به آزادشهر مصادف بود با مرگم. ولی الان راضی هستم. افرادی که قصد کشتنم را دارند، از حالا در تهران دنبالم میگردند و چه جایی برای من بهتر از آزادشهر که در آن مخفی شوم.
اهورا هم هست. خودش گفت همهجوره پشتم میایستد و حتی اگر لازم باشد، باهم ازدواج میکنیم تا بتواند آشکارا کنار من قدم بردارد و اجازه ندهد کسی نگاه چپ
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.